Quantcast
Channel: مدرسه ،رنگین کمان عشق های پاک
Viewing all articles
Browse latest Browse all 132

سفری به گذشته ( داستان) از وب( صدای قلم 2)

$
0
0

ساعت 2:30 بامداد بود. روی صندلی چرمی چرخ­دار، روی میز­تحریر قهوه­ای رنگ mdf نشسته بودم. صدایِ شجریان با تنِ ملایم و پایین از حنجرۀ تلفنِ همراهم که روی میز بود، فضای اتاق رو نوازش می­کرد :«ببار ای بارون ببار...»

بویِ ضعیف ادکلن ریواس از پیراهن سفیدی که روی آویز پشت در، شبیه به اعدامی­ها بود، بلند شده و توی اتاق دور می­زد. دیوار اتاق روسفید بود.اما نور خورشیدی لامپ، دیوار رو رنگ پریده و تب­دار کرده بود. لامپ مهتابیه  چسبیده به دیوار، مردد بود که روشن بشه یا نه ؛و من هم مردد بودم... یعنی به این قضیه فکر می­کردم که اگر می­شد به گذشته برگشت، دوست داشتم به کدام دوران زندگی­ام برگردم؟! از کشوی سمت راست میز­تحریر چند برگۀ کاغذ برداشتم، با خودکار آبی بالای صفحه نوشتم: «دوست دارم به کدام روزهای گذشته برگردم؟»؛ بعد از مکثی چند دقیقه­ای و در حالی­که انتهای خودکار بین دندونام بود، یک خط پایین­تر نوشتم:«دوست دارم به دوران چند ماهگی­ام برگردم. روزهایی که با به دنیا اومدنم یک نفر به جمعیت زمین اضافه شد و یک بمب (البته از نوع خبریش) در فامیل منفجر شد که من به دنیا اومدم؛اما خوشبختانه این بمب تلفات مالی و جانی نداشت. روزی که لخت به دنیا اومدنم، اون هم جلوی خانم پرستار فراموش میشه و همه بدون توجه به این آبروریزی مشغول قسمت­کردن من میشن. از این تقسیمات که یکی میگه شبیه پدربزرگِ مادرِ پدرم هستم، یا دیگری که معتقده چشمام شبیه برادر مادرم هست و... آخرِ سر هم همه به این نتیجه می­رسن که کلاً بچه به پدر و مادرش می­ره...

به­نظرم دوران خوبیه اگر برگردم؛ حداقل اینکه بزرگ­ترها بهم حسودی میکنن که خوش به حالش غم و غصه­ای نداره؛ البته راست هم می­گن؛ وقتی با گریه و زاری همه درصدد رفع مشکلم برمی­آن، بغل می­کنن، بوس و...  دیگه غم یعنی چی؟!! حتی مشکل سرویس رفتن هم ندارم. بعضی اوقات هم که بازیم بگیره می­رم تو خطِ سر کار گذاشتن؛ فقط باید حواسم باشه که اگر گریه­های بازی گرانه­ام طولانی بشه، اون­وقته که برای رفع مشکلم بلاهایی سرم می­آد که نگو و نپرس، از شیر زورکی بگیر تا آب­جوش نبات و...

کلاً دوران بامزه­ایه، ولی با همۀ این اوصاف ته حرفاشون اینه: «بچه­اس دیگه، ولش کن، گریه می­افته دردِ سر میشه­ها...».

از بازگشت به این دوره منصرف شدم. شجریان هم خوابید. نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. 3:30 .کاغذ دیگه­ای رو از رویِ میز برداشتم. خودکار رو آروم روی کاغذ زده و به دیوار خیره شدم و به این فکر می­کردم که کدوم دوران می­تونه برام خوشایند و خوب باشه؟

یه روز دیگه رو انتخاب کردم و رو به دیوار گفتم: «دوست دارم به پانزده سالگی­ام برگردم». سفیدی دیوار پردۀ نمایشی شد و همه چیز از یکی از روزهای پانزده سالگی­ام به نمایش دراومد. دوره­ای که با وجود شیطنت­های تو  کلاس نمرۀ انضباطم همیشه بیست می­شه و معلم برای سرکوفت زدن به بچه­های دیگه من رو به­عنوان شاگرد نمونه معرفی می­کنه. یکی از همون ایام که تو کلاس روبه­روی در، توی ردیف سوم نشستم و کنار دستم هم کسی نیست، به آقای افراسیابی ـدبیر ادبیات ـ که همیشۀ خدا، کت و شلوار مشکی با یه پیراهن نارنجی می­پوشه و همه رو از پشت عینک ته استکانیش می­بینه (بعدِ اجازه گرفتن) می­گم: چرا فردوسی رستم رو مقابل سهراب قرار داد؟ چرا همچین بلایی سرِ آدم خوبۀ داستانش آورد؟!اصلاً چه لزومی داشت این­جور تراژدی رو بسازه؟! آقای افراسیابی نگاه عاقل­اندر­سفیهی به من میندازه و بعدش می­گه: «این حرفا به تو نمیاد صادقی!». این رو میگه و بعد مشغول درس دادن میشه. «یکی از قالب­های شعری، قالب حماسی است که فردوسی...» اما من برای اینکه این حرف­ها بهم بیاد، زنگ بعدی که دوباره ادبیات داشتیم پشت لبام رو با ماژیک سبز می­کنم. دبیر، اول کلاس متوجه نمی­شه، ولی وقتی بلند می­شه تا روی تخته موضوع درس رو بنویسه. نگاهش به من می­افته و می­پرسه: صادقی چرا پشت لبات سبزه؟!

ـ اجازه، شما گفتید، اون حرفا بهت نمیاد. ما هم پشتِ لبامون رو سبز کردیم تا بهمون بیاد...

آقای افراسیابی با لبخندی بر لب می­آد به­طرف صندلی من و بعد... بلبله که تویِ گوشم چهچه می­زنه و در ادامه­اش صدایِ سوتِ قطار...

در این دوران هم با اینکه ماشین­حساب نیستم، ولی دوست دارم همه روی من حساب کنند، ولی کسی روی من حتی حساب سرانگشتی هم نمیکنه...

دوباره برگه­ای رو از جمع دوستان کاغذی جدا می­کنم. برگه رو روی میز میذارم و به­دنبال گذشته­ای بهتر برای بازگشت !. این­بار مغز زودتر دستور داد: دوست دارم به دوران 23 سالگی­ام برگردم...

23 سال از آمدنم به زمین گذشته


Viewing all articles
Browse latest Browse all 132

Trending Articles